آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

دخملی و کلاس زبان

این ترم کلاس زبان آرینایی تشکیل نشد و ما خیلی ناراحت شدیم. خیلی سعی کردیم تا زحمات دخملی از بین نره و با ایجاد این وقفه روند رو به رشدش کند نشه. در آخر تصمیم گرفتیم که با معلم زبانش هماهنگ کنیم و ببریمش برای تدریس خصوصی. از هفته آینده تدریس خصوصی شروع میشه و ما امیدواریم این دفعه پیشرفت دخملی خیلی بیشتر باشه. انشااله. ...
27 فروردين 1394

دخملی مریض شده

پنج شنبه شب یه حدود یکساعتی آرینا و رادین با هم بازی کردن آخه برای روز مادر رفته بودیم خونه ماماجی. هر چی به آرینا گفتم نزدیک رادین نشو. مریض میشی گوش نداد که نداد. فردا صبحش بینیش کیپ بود و شنبه هم کمی تب کرد و بله مریض شد. زودی بردمش دکتر تا زیاد نشه. ولی از اونجایی که ویروس خفنی بود و بالا و پایین زیاد داشت یه وقت خوب خوب بود و یه وقت درهم و برهم. یه روز اینقدر سرفه کرد که زبونم لال داشت خفه میشد. من خیلی ترسیدم. ولی امروز خدا رو شکر بعد از گذشت پنج روز خیلی خیلی بهتره و سرفه هاش تقریبا خوب شده. انشااله هیچ وقت مریض نشی مامانی طلا. من که حسابی این روزا غصه خوردم. راستی حال رادینی هم...
25 فروردين 1394

تو هستی که من مادرم

برای هدیه روز مادر یه متن قشنگ گفته بودی و بابایی برات نوشته بود و همراه هدیه بهم دادی. ممنونم که با اومدنت طعم قشنگ مادری رو چشیدم. خدای مهربون رو به خاطر این هدیه دوست داشتنی شکر میکنم. دوستت دارم نفس مامان     ...
21 فروردين 1394

دخملی و گردش

کم کم در تکاپوی خرید هدیه روز مادر برای ماماجی هستیم. امروز یک سر رفتیم هایپرمی. کلی با اون ماشینها بازی کردین. از دست اون رادین وروجک که همش تو رو از ماشینت پیاده میکرد و خودش سوار میشد تازه تا تو میرفتی تو اون یکی ماشین میشستی جیغ و داد و هوار میکرد و از ماشین خودش پیاده میشد و دوباره داستان تکرار میشد. برگشتی به من گفتی مامان چرا وقتی خیلی خوشحالم نمیدونم دارم چیکار میکنم؟ فدات بشم که از خوشحالی نمیدونی چیکار کنی. قربونت برم انشااله همیشه خوشحال باشی و خندان. ...
17 فروردين 1394

دخملی و برگشت رادین

جمعه صبح خاله یاسی اینا از مسافرت برگشتن و شب رفتن خونه ماماجی. آرینا هم کلی خواهش و التماس که منو ببرین پیش رادین. من هم وسایل جمع کردم و رفتیم. کلی با هم بازی کردن. رادین حسابی خوشحال بود اینو از رفتارش میشد فهمید. تو این مدت که رادین مسافرت بود، آرینا یه نامه خیلی با مزه برای رادین نوشت و پشتش هم عکسش رو کشید. بعد هم ازش عکس گرفت و تو وایبر برای رادین فرستاد. دیروز یکم وضعیت مزاجیت بنظرم دگرگون بود برای همین عصری بردمت دکتر. خانوم دکتر صیقلی گفت احتمال زیاد تاثیر همون بدخوریهاس. (پفکها) یه شربت هم داد که اگه خوب نشدی بخوری. من هم از ترس اینکه اسهال و استفراغ نشی شربت رو شر...
16 فروردين 1394

آرینا و سیزده بدر

این روزها هوای شهر حسابی خوبه. پاک پاک. واقعا لذت بردیم. آرینایی هر روز با بابایی میره دوچرخه سواری و پارک. امروز هم که سیزده بدره. ما معمولا گردش خاصی نمیریم. چون از شلوغی بدمون میاد. حدود ظهر رفتیم خونه ماماجی برای ناهار. اول سر راه سبزه رو انداختیم تو رودخونه سر کوچه.  دیروز هم که آرینا رفته بود پارک، اونجا بچه ای بهش پفک تعارف کرده بود و اونم گفته بود نه دستام کثیف و میکروبیه نمیخورم. شب با بابایی رفتن شهروند خرید، بابایی هم به جبران صبح براش یه پفک خریده بود آخه کلا ما خیلی خیلی خیلی کم برای دخملی پفک و چیپس میخریم. از اونطرف آیفون ما خراب بود و باباجی اومده بودن بر...
13 فروردين 1394

دخملی و مسافرت شمال

بالاخره پنجم فروردین آماده حرکت به سمت شمال و خونه عزیز شدیم. جاده عالی بود و بدون ترافیک و دردسر رسیدیم. روز اول هوا عالی بود و کلی با دوچرخه بازی کردی. یک روز هم هوا ابری و بارونی و سرد شد که با حضور آریسا و بازی در خونه کلی بهت خوش گذشت. تا جایی که تونستی تو حیاط و خونه بازی کردی و از هوای خوب لذت بردی. قرار بود 10 یا 11 فروردین برگردیم ولی با اطلاعیه سازمان هواشناسی و خبر از بارون و برف در جاده نهم برگشتیم. چون اصلا حوصله ترافیک و خستگی رانندگی رو نداشتیم. موقع برگشت هم هوا عالی بود و حسابی لذت بردیم. تهران هم هوا به طرز باور نکردنی ای تمیز و خنک بود. ...
10 فروردين 1394

دخملی و بازگشت بابایی

امروز بابایی از سفر حج برگشت. دخملی کلی خوشحال بود و این موضوع از برق چشماش معلوم بود. خاله یاسی اینا و ماماجی اینا هم خونه ما بودن. خیلی خوش گذشت. اونقدر با رادین بازی کردی که بعد از رفتنشون از خستگی تا صبح یک نفس خوابیدی و شام هم نخوردی. کم کم باید آماده رفتن به مسافرت بشیم. ...
3 فروردين 1394

دخملی و تحویل سال 94

امسال لحظه تحویل سال منزل ماماجی و باباجی بودیم. آخه بابایی مسافرت بود و ما هم نمی خواستیم تنها باشیم. من که از صبح کلی کارهای بازگشت بابایی رو انجام داده بودم و خسته بودم رفتم تا کمی بخوابم و شما هم اومدی و کمی خوابیدی. ولی یک ربع مونده به سال تحویل بیدار شدیم و سریع حاضر شدیم. به محض تحویل سال بابایی از خونه خدا زنگ زد و گفت که در لحظه تحویل سال روبرو خانه خدا برای هممون دعا کرده. کلی عکس گرفتیم و بعدش خاله یاسی اینا هم اومدن. حدود پنج صبح بود که دوباره خوابیدیم. ساعت نزدیک یازده صبح با هم اومدیم خونه تا مثل هر سال قدم پر خیر و برکت تو، اولین قدم وارد شده به خونه باشه. تو هم با ...
2 فروردين 1394